داستانهای عبرت آموز
داستانهای واقعی ، داستانهایی که واقعا اتفاق افتاده اند
 
 

با غرور وتکبری که سراسر وجودش را گرفته بود سوار ماشین شد وبی پروا شروع به گشت و گذار درخیابانها کرد تمام زمینه های لازم برای فساد و تباهی دراین جوان جمع شده بود. هم جوان است هم ماشین وپول دارد وهم اوقات فراغت، ونمی داند آنرا چگونه بگذراند پس او کاری ندارد جز اینکه بدون هدف در خیابانها پرسه بزند و در جستجوی چیزی باشد که وقتش را با آن بگذراند.
دوستم که از این جوان بی پروا برایم تعریف می کرد افزود: درحالی که سوار بر ماشینش بود جلوی من توقف کرد من سوار برماشینم پشت سر او ایستادم، او پشت ماشینش با خطی بزرگ این عبارت را نوشته بود
( مرگ را به مبارزه می طلبم )
دوستم در ادامه سخنانش می گوید ناگهان این جوان با سرعت زیاد حرکت کرد و هنوز چند لحظه نگذشته بود که ماشینش در وسط خیابان واژگون شد و در یک لحظه زندگی این جوان بی مبالات پایان یافت و او هم به تاریخ پیوست
پس چگونه بود این مبارزه طلبی
خداوند در قرآن می فرماید:
( قل اناالموت الذی تفرون منه فانه ملاقیکم )
( بگو قطعا مرگی که از آن می گریزید سرانجام باشما رویا روی می گردد و شما را درمی یابد) {الجمعه آیه 8 }

منبع کتاب : هرچه کنی به خود کنی

 

داستان كوتاه ، عبرت آموز ،


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:داستان عبرت آموز, داستان كوتاه , عبرت آموز , , :: 5:0 :: توسط : ابو دانيال

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 74
بازدید ماه : 708
بازدید کل : 81495
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

تماس با ما

 
 
 
لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس